سلام
بعضی از شما با خوندن یادداشت قبلی اینجانب!! فکرای بد بد در مورد من کردین!!
ولی اینجوری فکر نکنین، هدف اصلی من از این یادداشت این بود که نشون بدم چقدر طرز فکر آدما روی زندگیشون تأثیر میذاره، مثلاً همین بحثهای همیشگی و تکراری و مزخرف در رابطه با اینکه مرد بهتر است یا زن، بعضیها میگن حقوق زنا داره پایمال میشه، بعضی دیگه هم هی(حی!!) میگن زن و مرد یکسان هستند، ولی به نظر این حقیر!!(واقعاً هم حقیر) هر دوی این گروهها دارند اشتباه میکنند، زن و مرد خیلی باهم فرق دارند، اصلاً این هم باز اشتباه هست، درست این هست که بگیم که همهی آدما با هم فرق دارند.
این داستانی رو که امروز میخوام براتون تعریف کنم، در رابطه با یک پیامبر است.(یادم نیست کجا خوندمش ولی اصل داست اصلی است!!)
خداجون: تا آخر امشب یکی رو پیدا کن که من تو رو از اون بیشتر دوست داشتهباشم.
منم!! جواب دادم: حالا این چه کاریه!! خداجونم من تو رو خیلی دوست دارم و میدونم تو هم منو خیلی دوست داری، حالا چه فایدهای داره که من این کارو بکنم.
خداجون جواب میده: من چیزی میدانم که تو نمیدونی!!
منم بالاجبار قبول کردم و سوار ماشینم!! شدم و هاج و واج اطرافمو نگاه میکردم تا شاید یه چیزی رو پیدا کنم، همین طور داشتم میرفتم که دیدم داره یه بوی گندی میاد.(از کجا به کجا میآمد، نمیدونم!!)
رفتم جلوتر، دیدم که یه سگ زَوار در رفته و اوراقی اون(شایدم این) گوشهی دیوار خوابیده، همون موقع بود که به خداجون خودم گفتم: یافتم، یافتم.(شایدم گفتم: أنا یافتم، أنا یافتم!!)
ولی یه لحظه همونجا خوشگم زد و به خودم گفتم شاید این یه کاری کرده باشه، که خدا اونو بیشتر از من دوست داشته باشه، به همین دلیل حرف خودمو پس گرفتم و دوباره شروع کردم به گشتن، ولی هیچ فایدهای نداشت، تا این که زمان موعد فرا رسید، میدونین خداجونم چی گفت.
خداجون گفت: اگه اون سگ رو انتخاب کردهبودی، دیگه پیامبر من نبودی!!
نتیجه اخلاقی داستان:
من نه دخترم و نه پسر، من یه انسانم، انــــــــــــسان!!(خیلی جدی نگیرید)